ژولیا کریستوا معتقد بود که در کودکی، زیباترین و خواستنی ترین جای عالم، آغوشِ مادر است و پیش از آن رحمِ مادر. چرا؟ چون در رحم مادر با یک بند ناف همه چیز آماده است. در آغوش مادر نیز همین گونه است.
ژولیا کریستوا می گوید: آغوش مادر دو حالت دارد: بخشی از آن خوشی و شادیِ ناشی از لذتِ آغوشِ مادر است، اما وجه دیگر آن چنین است که مادر اجازه مستقل بودن را به من نخواهد داد و به همین دلیل امرِ آلوده است. مادر تا آنجا که به من آرامش میدهد، به آغوش او عشق میورزم، اما آن جا که حس می کنم مرا در زندان خود اسیر کرده است، فاصله میگیرم. به همین دلیل آغوش مادر را آلوده میداند.
از نگاه کریستوا، عشق نیز به همین گونه است. وقتی در آغوش معشوقتان هستید، گویی در آغوش مادرید؛ جایی که همه چیز در آن فراهم است. دیگر نه گرسنگی اهمیت دارد نه تشنگی و نه گذرِ زمان. به تعبیرِ حافظ: حالی دارید که گویی: گل در بر و می در کف و معشوق به کام است. گویی حضور معشوق، حضور همه ی عالم است. این فرایند به ویژه از سوی زنان که میل به زندان سازی دارند، این میل به زندان سازی زنان ناشی از میلِ مادرانه آنهاست، بیشتر رخ می دهد. زنان میل عجیبی دارند در ابتدا معشوق را در آغوش بگیرند، سپس رفته رفته آغوش را بدل به زندان میکنند. به همین دلیل از نگاهِ کریستوا آغوش معشوق به همان نسبت که مایهی آرامش شماست، زندان شما نیز هست؛ گویی معشوق امرِ آلوده ایست که باید از آن فاصله گرفت. اینها تناقضات درونی عشق است و لزوما کسی در آن مقصر نیست.
نویسنده: الهه صدوقی