فروید در مقالهی (ماتم و ماخولیا) ماخولیا که امروزه افسردگی بالینی نام دارد بیان میکند رهاشدگی از آبجکت باعث میشود که نیروگذاری روانی با آبجکت قطع شود. در واقع نوعی فقدان پیوند ارتباط اتفاق میافتد که اثرات به مراتب سختتری از فقدان آبجکت دارد. اینجا اصلا میتوان تفاوت سوگ و افسردگی را بیان کرد. در سوگ حتی با فقدان موضوع، پیوند با او برقرار است. اما در افسردگی نوعی از رها شدن وجود دارد که وجوه از بینرفته، آنقدر مشخص نیست. بنابراین فرد افسرده احساس خلا و پوچیای را تجربه میکند که محتوای آن فقدان، زیاد مشخص نیست و احساس بیمعنایی به وجود میآید.
پس ماخولیا در نتیجه تغییر در پیوند ارتباطی به وجود میآید و selfفرد تغییرجدیای میکند. تغییری که در سوگ اتفاق نمیافتد.
از نگاه آگدن در ماخولیا افراد از ابژهی عشق خودشان بیعدالتی و بی انصافی دیدهاند و از او ناامید شدهاند و البته انتظار چنین تجربهای نداشتند. بنابراین علاوه بر پرخاش و عصبانیت توقع چنین تجربهای را نداشتند.
وقتی ایگو از آبجکت و از پیوند ارتباطی با آبجکت خالی میشود دنیای روانی فرد هم از نیروگذاری روانی باز میماند .نیروگذاریای که تضمین کنندهی وجود عشق و حضور ابژهی دوستداشتنی بود. بنابراین وقتی ایگو از پیوند و از آبجکتی خالی باشد انگار از دلیلی برای عشق ورزیدن خالی میشود.
یعنی به صورتی که از فقدان موضوع و پیوند به فقدان پیوندهای لیبدویی میرسیم.
این احساس خلا و پوچی همان نقص عزت نفس است. برای همین در نظریات روانکاوی بیان میشود که افسردگی، اختلال رابطه است نه اختلال خلق.
وقتی نیروگذاری روانی با محیط و آبجکت قطع شود، ظرفیت عشق ورزی هم قطع میشود وعلاقه به دنیای بیرون متوقف میشود که یکی از نمودهای آن کاهش انرژی است که به شکل تغییر خلق خود را نشان میدهد.
نویسنده: عرفان باقرزاده